گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

کنجکاوی

دستهای منو موقع شیر خوردن می گیری و باهاشون بازی می کنی محکم  محکم جوری که بهم بفهمونی  مامانی جون یه وقت خوابم برد منو تنها نذاری!!! عزیزکم من تنهات نمی ذارم تا آخرین لحظه که نفس می کشم در کنارت خواهم ماند. دستهای کوچکت برایم عزیز هستند. خیلی به اطرافت توجه می کنی و هیچ چیز از نظر کنجکاوانه ات دور نمی مونه. دوست داری از همه چی سر در بیاری و من همیشه برات همه چیزو توضیح می دم که بیشتر درک کنی..   برای خودم: تصمیم گرفته بودم بعد از کلاسهای دانشگاه برم آرایشگری یاد بگیرم این یکی از آرزوهام بوده و هست ولی همیشه بنا به دلالیلی نمی تونم بهش برسم. این دفعه هم باز تا توی آموزشگاه رفتم و مدارک و شهریه رو هم پرسیدم ولی باز نشد...
31 تير 1392

دمر شدن

دیشب سرم با مهمونهام گرم بود تو رو خوابوندم تا هم بهتر به کارهام برسم و هم تو کم کم عادت کنی که زود بخوابی.. روی تختت خواب بودی در حال درست کردن شام بودم.. درب اتاقت رو جلو کشیده بودم که نور و صدای تلویزیون مانع خوابت نشه.. زن دایی ات ناگهان تلویزیون رو کم کرد و گفت انگار دخملی بیدار شده.. دست از کار کشیدم..سریع به طرف اتاقت رفتم وقتی دیدم که روی تخت دمر افتادی یهو ترس برم داشت واقعا ترسیدم که نکنه خدای نکرده اتفاقی برات افتاده باشه... وقتی صدای نفسهات رو شنیدم آروم شدم... تقریبا خواب و بیدار بودی کمی بهت شیر دادم ولی انگار شیر نمی خواستی.. بغلت کردم و روی شونه هام خوابیدی.. این اولین دمر خوابیدن تو دختر گلم بود... همیشه شبها اصرار داری ...
17 تير 1392

چهارماهگی

امروز عزیزترین جانانم گل خوشبو ام چهار ماهه  شد..... خدا را شکر که من را لایق دانست که بتوانم این دوران را تجربه کنم. دخترک برگ گلم الان می تواند غلت بزند و سرش را کامل به اطراف بچرخاند. همیشه با دقت و کنجکاوی همه جا رو بررسی می کنه و می خواد از همه چی سر در بیاره.. طرز صحبت کردن و صداهایی که در میاره به طرز عجیبی فرق کرده بهتر و قشنگتر رابطه برقرار می کنه و به نحو شگرفتی می تونه دل دیگران رو ببره و همه رو مجذوب خودش بکنه... به شدت علاقه به مسافرت و گردش داره دخترم سفرهای کوتاه مدت و بلند مدت زیادی رفته و همیشه سعی کرده دخترک خوبی باشه قدرت خدا رو ببین اون موجود کوچولویی که به زور مک می زد و بیشتر اوقات چشماش بسته بود الان توانا...
15 تير 1392

سه ماه لذت مادری

سه ماه گذشت و چقدر زود گذشت... چقدر با هم کلنجار رفتیم و چقدر غصه خوردیم تا با هم بیشتر خو بگیریم و آشنا بشیم.. در این مدت بعد از تعطیلات عید سریع دانشگاه رفتم و بعد از اون امتحانات زود هنگام شروع شد که منو تو کمتر با هم بودن رو تجربه کردیم... ولی به هر حال سه ماه مادری چقدر سخت و شیرین بود... کودکی که همش چشمش به دنبال حرکات و صدای تو باشه و فقط و فقط برای بوی نفس تو خنده کنه... خدا رو شاکرم که همچون گلی مثل تو رو برایم فرستاد تا کلبه ما معطر از حضور تو بشه .. دیگه زمان از دستم در می ره نمی فهمم کی روز شد کی شب شد؟؟ دیگه روزها خسته کننده نیست هر روز تو بزرگ و بزرگتر می شی و تلاشت برای شناخت دنیای اطرافت بیشتر .. هر روز شیرین تر و کنجکاو...
15 تير 1392
1